نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

به نام خدا

شروع سال جدید در کشور ما فصل بسیار خوبی است . هوای بهاری ، نه سرد ونه گرم است و طول روز نسبتا خوب . دید و بازدید عید هم از جمله رسوم پسندیده ملت ماست این مقدمه را نوشتم که بگویم عید امسال فرصتی دست داد با دوست هفتاد ساله ام دیداری صمیمانه و نسبتا طولانی داشته باشم . بعد از احوالپرسی وتعارفات معمول تقاضا کردم نصیحتی داشته باشند . فرمودند : پس گوش کن .

پدرم وضع مالی نسبتا خوبی داشت تجارت مختصری نیز انجام میداد . گله داری از راهی نسبتا دور آمده و در ده فرسخی روستای ما منزل کرد . گاهی محصولات گله اش مثل ماست ، روغن ، کشک ، ترف و ... را می آورد که پدرم بفروشد و در عوض جو ، گندم ، آرد ، حبوبات و ... میگرفت ، دو سه ماهی گذشت . یک روز برای مبادله اجناس آمد خطاب به پدرم گفت بیا حسابمان را روشن کنیم . پدرم گفت عجله ای نیست . گفت چرا فکر کنم من مقداری بدهکار باشم بیا سَرِ گله تا حسابمان را روشن کنیم . پدرم قبول کرد . بعد چند روز پدرم گفت برویم سر گله دوستمان . با هم رفتیم . حساب را روشن کردند و در ازای حساب 24 یا 25 بزغاله به ما دادند . پدرم گفت بزغاله ها در گله شما باشند و چوپان مزدی (1)خودتان را بردارید . قبول کردند و برای نشانه ، گوش راست بزغاله ها را با چاقو علامت گذاشتند . تا عصر بودیم و عصر برگشتیم منزل خودمان . مراودات ما ادامه داشت بعد از 4 یا 5 سال پیغام آمد که پدرمان مرده و از طرفی گوسفندان شما هم زیاد شده اند بیایید فکری برای آنها بکنید . باز با پدرم با هم رفتیم . به روال سابق هر گوسفندی که از بزغاله های ما اضافه شده بود روی گوش راستش علامت گذاشته بودند . 450 گوسفند برای ما جدا کردند . پدرم تعجب کرد و گفت : چوپان مزدی خودتان را بردارید . گفتند ، چوپان مزدی را از شیر و پشم و فروش بزغاله نر برداشته ایم اینها خالص مال شماست . گوسفندها را به اتفاق یکی از پسرهای آن مرحوم حرکت دادیم و مقداری آمدیم تا به گله ای دیگر رسیدیم که از آشنایانمان بود . پدرم گفت خوب است از این گله دار تقاضا کنیم گوسفندان ما را هم نگهداری کند . پدرم با او صحبت کرد و گله دار گفت من 5000 گوسفند دارم گوسفندهای شما هم روی آن و قبول کرد . با تشکر از گله دار قبلی گوسفندان را به چوپان جدید سپردیم و به آبادی خودمان آمدیم . یکی دو سالی نگذشت از گله دار پیغام آمد که سر گله بیایید با شما کار دارم . رفتیم آغالها و گوسفندان همه سوخته بودند و از چندین هزار گوسفند چند گوسفند دست و پا سوخته باقی مانده بود . پدرم جویای احوال شد . گله دار گفت : من سر منزل بودم که حدود یک 1 فرسخ تا گله فاصله داشت بچه ها سر گله بودند شب رفته بودند داخل آغال که برای شامشان شیر بدوشند . چوبی را روشن کرده بودند که ببینند ، کمی چوب سوخته روی زمین می افتد و متوجه نمیشوند . آغال آتش میگیرد آتش که میگیرد مضطرب میشوند و به جای اینکه تَهِ(2) آغال را بکشند سراسیمه آمدند منزل تا آنها آمدند و من رفتم سر آغال و تَهِ آغال را کشیدم چیزی از گوسفندان باقی نمانده بود . این است قضیه گوسفندان حالا اگر خسارت میخواهی که وظیفه من است پرداخت کنم . پدرم گفت : نه جانم ، اولا که تو تقصیری نداری گوسفندان خودت هم سوخته اند بعلاوه این 450 گوسفند حساب نسیه ای بود در قالب 24 یا 25 گوسفند که ظرف چند سال 10 برابر شده بودند . خدا میخواسته به هیچ شوند. بله ! وقتی خدا میخواست 25 گوسفند طی الی 3 الی 4 سال 10 برابر شدند و وقتی خواست که نباشند با یک اخگر کوچک از چوبی نیمسوز به هیچ شدند . فرزندم حرص دنیا را نزن که هرچه قسمت است میرسد البته کار کردن وظیفه ماست . شاعر میگوید :

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

1 - چوپان مزدی : مزدی که چوپان در ازای چراندن گوسفندان در طول یکسال دریافت میکند .

2 - کشیدن ته آغال : در بیابان که آغال برای گوسفندان درست میکردند دو راه داشت یکی راه ورود و خروج گوسفندان و یکی راهی که در انتهای آغال بود و با بوته های بیابان مسدود شده بود و در مواقع اضطراری با برداشتن بوته ها راه را برای خروج سریع گوسفندان باز میکردند .

 

شام آخر
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد:میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا،از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند،تصویر میکرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.                     
روز در یک مراسم همسرایی،تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره هش اتودها و طرحهاییش برداشت.
سه سال گذشت.تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود،اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو،جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند،چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که نمیفهد چه خبر است،به کلیسا آوردند،دستیاران سر پا نگهش داشتند و در همان وضع،داوینچی از خطوط بی تقوایی،گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره بسته بودند،نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد،گدا،که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود،چشمهایش را باز کرد نقاشی پیش رویش رادید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی با تعجب پرسید کی؟
-سه سال قبل،پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی آواز میخواندم،زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم!!!
(برگرفته از کتاب شیطان و پریم)پائولو کوییلو
    

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 125 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان